طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

برام دعا کنید

امروز 10 شهریوره 1390و دومین روز تعطیلی به مناسبت عید فطره. امروز از صبح دردام بیشتر شده و تقریبا هر 20 دقیقه الی نیم ساعت ی بار درد دارم. گفتم خاله معصومه اومد پیشم و خونه رو جارو زد و مرتب کرد. بابا حسنم وسایل اضافیو به انبار برد تا اتاقا خلوت تر بشه. منم هی درد کشیدم. با دکترم مشورت کردم گفت بذار دردات بیتر بشه یعنی هر 5 دقیقه ی بار. من نگران تو هستم. چون هم سن بارداریت 37 هفته و 5 روزه و هم اینکه سرت هنوز نچرخیده. دکترم هم مرخصیه. نمیدونم باید چه کار کنم. بالاخره پس از چند ساعت تفحص و تحقیق راجع به دکترا و بیمارستانا تصمیم گرفتم برم بیمارستان امیرالمؤمنین که منو چکاب کنن. اگه از جو اونجا خوشم نیومد بر میگردم بیمارستان آریا پیش دکتر چنانی...
10 شهريور 1390

ی خواب عجیب!

سلام عزیزدلم، آقا طاهای گلم. دیشب من و بابا و عمه شیما کلی نقاشی برای دیوارای اتاقت کشیدیم و تزیینش کردیم. اگه دقیقتر بخوای بدونی چون من درد داشتم نتونستم خیلی کمک کنم. عمه شیما طرحاشو کشید و باباتم برای بریدن و چسب زدنشون کمک کرد. تقریبا تا حدود 2 شب بیدار بودیم. من تا اذان صبح نتونستم درست نخوابم ولی بعدش خوابم برد و ی خواب عجیب دیدم. خواب دیدم دستای ناز و کوچکیکت خیلی ملموس زیر پوست شکمم لمس میشه و تو با انگشتات انگشتای منو می گرفتی. من که خیلی ذوق زده شده بودم خواستم دستتو به بابات نشون بدم. همون لحظه تو دستتو از سمت راست شکمم قسمت بالاش در آوردی و انشتای باباتو گرفتی. اونم هی قربون صدقت می رفت. خیلی نازی عزیزم. خیلی دوستت داریم. ...
10 شهريور 1390

پسر حرف گوش کن من

پسر گل و مهربون مامان! قربونت برم. ی چیز جالب برات بگم. ی کارایی می کنی که مطمئن میشم وقتی بات حرف میزنم صدامو می شنوی و دغدغه هامو درک کی کنی. وقتی که حرکاتت کم میشه و مامان خیلی برای سلامتیت نگران میشه بت میگه: آقا طاهای من! پسر گلم. تو که مامانو دوست داری، تو که نمی خوای مامان نگرانت بشه پس ی تکون درست حسابی به خودت بده تا مامانو از نگرانی در بیاری. اونوقت چند لحظه ای نمی گذره که تو با ی چند تا تکون اساسی دل مامانو حسابی شاد می کنی. خیلی مخلصتیم. خیلی دوستت دارم طاها جانم. ...
6 شهريور 1390

صدای زنگ آخر

سلاااااام به آقا طاهای مهربون و حرف گوش کن خودم. مامان قربونت بره الهی. امروز 6 شهریوره و تو دیروز وارد هفته 38 بارداری شدی. باورم نمیشه دیگه خیلی نزدیکه که ببینمت و بغلت کنم و دستای خوشگل و کوچولوتو توی دستام بگیرم و بو کنم و ببوسمت!  همیشه به حال اونایی که توی این موقعیت بودن غبطه می خوردم، اما بالاخره خودمم به این نقطه رسیدم. می دونم ی روزیم میاد که انشااله بغلت می کنم و .... ی روزی با شیطنت هات عشق میکنم، مدرسه میری بزرگ می شی و باید برات فکر زن باشم. وای چه روزی بشه اون روز! البته اگه خودتم کسی رو انتخاب کنی که لایقت باشه و هم سطح تو، اشکال نداره من قبول دارم ولی دوست دارم با هم دوست باشیم و همیشه حرفای دلتو اول به من بگی. ...
6 شهريور 1390

مراسم احیای شب 21م

سلام و صد تا سلام به آقا طاهای گلم، عزیز دل مامان و بابا. قربونت برم الهی. دیشبم یکی از شبای عزیز خدا و شب قدر بود. شبی که میگن تقدیر آدما برای یک سال آیندشون نوشته میشه. مثل شب نوزدهم دیشبم من تنها احیا گرفتم. البته تنها که نه تو هم با من بودی!!!!!!!!!! باباحسن دیروز از ساعت 6 عصر رفت تا با بقیه بچه های هیأت محل اجرای مراسمو آماده کنن، البته بعد از اذان ی چند دقیقه ای اومد خونه و غسل شب قدرو به جا آورد و برگشت تا در مراسم هیأت در حسینیه شرکت کنه. طرفای ساعت 9.5 شب مامان طوبی اومد خونمون و کلی نذری و میوه برامون آورد. من و مامان طوبی نشستیم و با هم کمی گپ زدیم. حدود ساعت 10.5 مامان طوبی هم رفت تا برای احیا آماده بشه. منم بلند شدم و همه موا...
1 شهريور 1390